رنجیده ام

من از نیش زبان گاه و بی گاهت، کمی رنجیده ام
ازنمک پاشیدنت بر زخم هایم هم، کمی رنجیده ام
گرچه این بی مهریت از روی اجبارست ، لیک
باز از سردی گفتارت، ولی رنجیده ام
قصه های دل سپردن را تو می دانی عزیز
چون تو بیگانه شدی با غصه ها ، رنجیده ام
گرچه ما جرمی نکردیم وجدایی سهم ماست
فاصله عادت شدت، از این یکی ، رنجیده ام
گرچه این زخم زبان دیگران عادت شده
تا کجا؟ تا آسمان از دستشان، رنجیده ام
باز هم بی خوابی وبی تابی من را نبین
این دروغی بیش نیست، کز دست تو رنجیده ام


مرگ من روزی فرا خواهد

مرگ من روزی فرا خواهد رسید

در بهاری روشن از امواج نور

در زمستانی غبارآلود و دور

با خزانی خالی از فریاد و شور

دیدگانم همچو دالانهای تار

گونه هایم همچو مرمرهای سرد

ناگهان خوابی مرا خواهد ربود

من تهی خواهم شد از فریاد درد

می خزند آرام روی دفترم

دست هایم فارغ از افسون شعر

یاد می آرم که در دستان من

روزگاری شعله می زد خون شعر


حالا که رفتی ...

حالا که رفته ای

هیچ راهی

مرا به جایی نمی برد

در حافظه ام می چرخم

همه کلید ها را گم کرده ام

حالا که رفته ای

شعری می نویسم

برای گل های مریم

شعری می نویسم

برای مرگ

شعری می نویسم

برای دیداری که اتفاق نمی افتد...


در آغوش تنهایی ...

تنها ، بی همزبان ، خسته و یک سکوت بی پایان ...
در آغوش تنهایی ، آرام اما از درون نا آرام ...
میخوانم همراه با سکوت ترانه دلتنگی را ...
میدانم که کسی صدای مرا نمیشنود ، اما چاره نیست باید سکوت این لحظه ها را با فریادی بی صدا شکست !
همدلی نیست اینجا که با دل همنشین شود ، همدردی نیست که با قلبم همدرد شود ، همنفسی نیست که به عشقش نفس بکشم !
سکوت ، سکوتی در اعماق یک قلب بی طاقت ، مثل این دلشکسته که به امید طلوعی دوباره ، امشب را تا سحر بیدار نشسته !
دیگر صدای تیک تیک ساعت نیز بیصداست ، زمان همچنان میگذرد اما خیلی کند!
انگار عاشق این لحظه هاست ، با ما نامهربان است ، دوست دارد لحظه های تنهایی را !
خواستم همزبانم دل تنهایم باشد ، انگار که این دل نیز در حسرت روزهای عاشقیست!
و تنها سکوت در فضای دلگیر خانه ، حس میکنم بیشتر از هر زمان بی کسی را !
قطره ای اشک در چشمانم حلقه زد ، بغض گلویم شکست ، و اینبار چند لحظه ای سکوت با صدای گریه هایم شکست .....
اشکهایم تمام شد ، دوباره آرام شدم ، سکوت آمد و دوباره آن لحظه ی تلخ تکرار شد!


سیب ...

تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم
که چرا
خانه کوچک ما سیب نداشت.


قصــــه ی نبودن تـــو

توی قلبــــــم غیر عشقت هر چی عشقه دیگه مرده
دست بی رحم زمونه نفســـه عشقــو شمرده
منو از تـــو، تـــو رو از من به چه آسونــــی جـــدا کرد
دست سردش دست ما رو تــــوی کوچه ها رهـــا کرد
تــــوی کوچه مثل بارون سر رو شیشــه ها می زارم
چاره ای به جز تحمل غیر دلتنگــــی ندارم
دیدن تو مثل رویـــا رفتنت مثل یه کابــــوس
کاش می شد پیشم بمونــــی کاش می شد بمونـــی افسوس
حالا دست سرنوشته که بمونم یا که نمونم
دیگه از عشق و محبت تا همیشه گریزونم
خواب چشماتــــو ندیدن واسه من کابوسه مـــرگه
قصــــه ی نبودن تـــو شعـــر تلخ بــاد و برگــــه


ترس ...

وقتی برای بار اول دیدمت از حرف زدن با تو میترسیدم و قتی برای اولین بار با تو حرف زدم از اینکه دوست داشته باشم میترسیدم وقتی برای اولین بار احساس دوست داشتن تورو تجربه کردم از اینکه عاشقت بشم میترسیدم و حالا که دوست دارم میترسم که از دستت بدم.