خسته...

خسته

از زندگی از این همه تکرار خسته ام
از های و هوی کوچه و بازار خسته ام
دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه
امشب دگر ز هر که و هر کار خسته ام
دل خسته سوی خانه تن خسته می کشم
آوخ ... کزین حصار دل آزار خسته ام
بیزارم از خموشی تقویم روی میز
وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام
از او که گفت یار تو هستم ولی نبود
از خود که بی شکیبم و بی یار خسته ام
تنها و دل گرفته و بیزار و بی امید
از حال من مپرس که بسیار خسته ام 

 

کوچه های کودکی ...


کاشکی در کوچه های کودکی گم می شدم
هم صدای قاصدکهای تکلم می شدم
 
می نشستم زیر آواز سپید چلچله
بار دیگر خیس باران ترنم می شدم
 
زندگی را می دویدم تا فراسوی امید
تا که در چشم تماشا یک توهم می شدم
 
آرزو می چیدم از رنگین کمان شاپرک
ناگهان در جنگل پروانه ها گم می شدم
 
می تکاندم غم غبار اشک را از چشم دل
مهربان هم بازی عشق و تبسم می شدم
 
کوچ می کردم از این تنهایی خاکستری
بی ریا همسایه لبخند مردم می شدم
 
کودکی آن سوی حسرت چشم در راه من است
کاشکی در کوچه های کودکی گم می شدم 

 

یاد قلبت باشد...

یاد قلبت باشد یک نفر هست که این جا بین آدمهایی،

 

که همه سرد و غریبند با تو

تک و تنها به تو می اندیشد

 

و زیاد...دلش، از دوری تو دلگیر است

 مهربانم ،ای خوب 

 

یاد قلبت باشد یک نفر هست که چشمش

به رهت دوخته بر در مانده،

و شب روز دعایش این است،

زیر این سقف بلند،هر کجا هستی، به سلامت باشی

و دلت همواره، محو شادی و تبسم باشد...

مهربانم ،ای خوب!

یاد قلبت باشد یک نفر هست که دنیایش را،

همه هستی و رویایش را،به شکوفایی احساس تو، پیوند زده...

و دلش می خواهد،لحظه ها را با تو،به خدا بسپارد...

 

مهربانم ،ای خوب!

 

یک نفر هست که با تو

 

تک و تنها با تو

پر اندیشه و شعر است و شعور!

پر احساس و خیال است و سرور!

مهربانم، این بار یاد قلبت باشد،

یک نفر هست که با تو، به خداوند جهان نزدیک است

و به یادت، هر صبح، گونه سبز اقاقی ها را

از ته قلب و دلش می بوسد

و دعا می کند این بار که تو

با دلی سبز و پر از آرامش،راهی خانه خورشید شوی

و پر از عاطفه و عشق و امید

به شب معجزه و آبی فردا برسی...

دلتنگی هایم

 

آری همیشه قصه این چنین بوده است
گفتی از دلتنگی هایم دیگر سخنی نگویم
من امشب دلتنگی هایم را به دست باد سپردم
تا این باد با دلتنگی هایم چه کند
آیا دلتنگی های مرا به دریا خواهد برد؟
و فریادش را با فریاد موج های بیتاب یکی خواهد کرد؟
یا در شبی بارانی بر سنگفرش کوچه ی خلوت جاریش می کند
یا شاید در شب مهتاب
آن را به نگاه یک غریبه که به ماه خیره شده بسپارد
یا شاید در پگاهی سرد
در گوش دو پیکر خسته در خواب زمزمه اش کند
آیا کسی دلتنگی های مرا خواهد شنید؟
دلتنگی هایم را به باد سپرده ام
شاید این باد دلتنگی مرا
در گوش تو ای ناب تر از غزل هایم زمرمه کند
می دانم آزردمت مرا ببخش
اما بگذار برای آخرین بار بگویم
که امشب سخت دلتنگ ات هستم

تموم خاطراتت...

 تموم خاطراتت
اشکای چشمای منه
دیگه باید خواب ببینم
دستات تو دستای منه
اما بدون با عکس تو هی روزها رو سر میکنم
 خیلی بدی کردی به من
محاله من ولت کنم
تو فکر هیچ چیز رو نکن من غصه هاتو میخورم
بازم خدا دل من رو برای غم نشونه کرد
تو هم برو مثل همه تنهام بذار وبرنگرد
اما هنوز من چشم به در
نیستی بی تو من دربه در
نیستی ببینی که بی تو تنهام
کو دسته گرمت تو اوج سرما؟ روز جدایی فکر نمیکردم
 روز جدایی فکر نمیکردم
به دیدن من تنها نیایی
ساده عشقم رو بهش فروختم
وقتی دیدمش بدجوری سوختم
دستات تو دستش نگاه میکردی
کاشکی میرفتی
حیا نکردی
خیلی دلم گرفت ازت دیگه سراغم نگیر
فقط یه عکس ازت دارم بیا اینم ازم بگیر یک روز می فهمی قدرمو اما نمیدونی کجام
 یک روز می فهمی قدرمو اما نمیدونی کجام
بمیرم واسه غربتم محاله اینورا بیام بغضه تو گلوم  یه عمره
 بغضه تو گلوم  یه عمره
یه آه سردی تو صدام
مهمون نوازی این نبود
خاااااک خدا ،دارم میام
من که دیگه دارم میرم
نگید رفت و حرفی نزد
خدانگهدارت باشه دلم رنجید ازت گرچه
 دلم رنجید ازت گرچه
یادت بیاد حرفای من رو
تنهای تنها
اشکای من رو
آخه برات من چی کار نکردم
زجرم میدادی دعات میکردم
چشات همه غصه هات رو خورده میکردی من میمردم تو تب
 میکردی من میمردم تو تب
یادت بیاد من همونی هستم
که شب ها تا صبح بیدار میشستم

 

دیگر نپرس !!!

دیگر نپرس

چطوری ، چه می‌کنی

تو که می‌دانی پیشه همیشه دل منی

و گوشه پنهان تنهایی‌ام

هر شب بر سینه تو

به خواب آرزو می‌رود

دیگر نپرس چرا صدایت گرفته است

قناری‌های قفسی

در گریه حنجره‌هاشان

همیشه خواب آواز می‌بینند

دیگر نپرس، کجایی دختر

گم‌شده‌ای انگار در های‌های دل بی‌قرار خویش

می‌دانی که من مقیم همیشه حوالی کوچه بی‌پایان رویایی هستم

که مثل زلال خواهشی بی‌پژواک یک دیوار حتی به سوی آرزوی تو بال می‌کشد 
 

کلبه تنهایی

در کلبه تنهایی من چیزی جز انتظار نیست . دیوار های کلبه ام دیگر واژه های انتظار را خوب

نمی فهمند . پنجره کلبه ام به روح پاییزی عادت کرده است و می داند ، از اشکهایم می فهمد که

انتظارم برای کیست . نیلوفر های کنار پنجره ام برای آمدنت دست دعا بلند کرده اند . کبوتر سفید

بام کلبه ام می داند انتظار تو را می کشم . می رود تا شاید خبری را برایم بیاورد ولی هرگاه باز

می گردد در چشمانش سنگینی غمی را حس می کنم ، چیزی نمی گوید و پر می کشد . می داند

اگر بگوید خبری از مسافر تو نبود اشک هایم سرازیر می شوند . من به شقایق هایم آب نمی دهم

آنها با اشکهایم پرورش یافتند .

آسمان را خبر کردم که هرگاه پرتو ها