عاشقی دروغه

دلم گرفته است
سکوتم این واژه همیشه تکراری
در پس هزار پاییز آزگار مرده است ...
دیگر قلبم به شوق پرواز نمی تپد ...
دیگر باوری برای ناباوری ام نمانده است ...
چشمانم ؛ این خورشید فانوس شکسته
دیگر بی تاب به هیچ جاده ای خیره نمی شود ..
دستانم ؛ این تنهاهای باستانی
دیگر شوقی برای لمس گرمای دستانی دیگر ندارد
فقط منتظرم ...
منتظر ..روزی ..ساعتی ..دقیقه ای ..ثانیه ای ...
کسی بیاید و بگوید :
آیا این چشمان شما نیست که در نگاهم جا گذاشته اید ؟
اما نه ..نه ..نه ..
نمی خواهم ..
هیچ کس را نمی خواهم که جهان دروغی بیش نیست ...
انتظار را دوست ندارم ..
تلخ است
سخت است
کشنده است
حتی از مرگ هم طولانی تر ..
ولی ..
مرگ را دوست دارم ..
حسی غریب را که به من می گوید آنجا کسی که دستانش حریم هیچ دستی نیست .. قلبش پاک ..و محبتش بی دریغ است ...
به راستی در آنسوی ابدیت چه کسی آغوش به سویم گشوده است تا این منِ تن سپرده به باد پاییز را در آغوش کشد ...
هر که باشد هرچه چه باشد ..از این آدمیان خاکی بهتر است ....
.
__________________

احتیاجی به شمردن ثانیه ها نیست

احتیاجی به شمردن ثانیه ها نیست،

ساعت هاست که عبور دردناک ثانیه ها


را روی شقیقه هایم احساس می کنم

تیک تاک...

چشم باز می کنم هنوز شب است و تاریکی .

چشمهایم را می بندم،

ظرف زمان لبریز تیک تاک ثانیه هاست

و من لبریز درد...

گوش می سپارم در پی آواز آشنای

پرندگان فلوت زن اما جز قار قار محو

کلاغی گمشده صدایی به گوش

نمی رسد...

کنار پنجره می نشینم در جستجوی

طلایی آفتاب ،

روز را نگاه می کنم،

روز خاکستری است !

درختان خاکستری اند!

دوباره نگاه می کنم ,آسمان باید

که آبی باشد، درختان سبز ...

اما همه چیز خاکستری است!

فکر می کنم !

این منم که خاکستری ام؟

فکر می کنم تا به یاد آورم

غمگینم؟ خوشحالم؟

اما جز تپش بی وقفه ی درد هیچ نیست

به رختخواب خاکستری ام باز می گردم

چشمان خاکستری ام را می بندم

شاید که خواب های سبز ببینم ...
.

هنگام نوشتن اسم تو

دستم نه،
اما دلم به هنگام نوشتن نام تو می لرزد!

نمی دانم چرا
وقتی به عکس ِ سیاه و سفید این قاب ِ طاقچه نشین
نگاه می کنم،
پرده ی لرزانی از باران و نمک
چهره ی تو را هاشور می زند!
همخانه ها می پرسند:
این عکس کوچک ِ کدام کبوتر است،
که در بام تمام ترانه های تو
رد ِ پای پریدنش پیداست؟
من نگاهشان می کنم،
لبخند می زنم
و می بارم !

دیگر این دل آن دل نیست!!

دیگر این دل آن دلی نیست که در آرزوی یک یار با وفا باشد ،
این دل از بی وفایی خود نیز بی وفا شده است....
دیگر این دل آن دلی نیست که در انتظار یک همزبان و همیار باشد ،
دیگر این دل آن دلی نیست که کسی را دوست داشته باشد ،
این دل از شکست و بی محبتی بی احساس شده است....
دیگر این دل آن دلی نیست که در تب و تاب یک لحظه عاشق شدن باشد
بی قرار باشد ، چشم انتظار باشد ، این دل از انتظار خسته شده است....
دیگر این دل آن دل سرخ و با احساس نیست ، این دل احساساتش همه سوخته شده است....
دیگر این دل آن دل پر غرور نیست ، این دل غرورش شکسته شده است....
دیگر این دل هیچ همدل و عشقی را ندارد ، آری این دل اینک تنهای تنها شده است....
 

از این فاصله ها دلگیرم

من از این فاصله ها فاصله ها دلگیرم

بی تو اینجا چه غریبانه شبی می میرم
دل من با همه ادمکهایی که به دنبال تواند
قهر می گردد و من با خود خود درگیرم
دیر سالیست که می خواهم از اینجا بروم
ولی انگار که با قلب زمین درگیرم
مثل اینست که من با همه هق هق خود
"روی سجاده احساس تو جان می گیرم"
ساعت گریه و غم هیچ نمی خواهد و من
در الفبای زمان خسته این تقدیرم
.

دلم تنگ خواهد شد

دلم برای دوست داشتنت تنگ خواهد شد

دلم برای آرامش آغوشت تنگ خواهد شد.


دلم برای تنهایی و منتظر زنگ تلفن تو ماندن

تنگ خواهدشد دلم برای شادی آمدنت

و درد رفتنت تنگ خواهدشد و پس از مدتی

دلم برای دلتنگی برای دوست داشتن تو

تنگ خواهد

گفتمان!

دختری از پسری پرسید : آیا من نیز چون ماه زیبایم ؟

پسر گفت : نه ، نیستی

دختر با نگاهی مضطرب پرسید : آیا حاضری تکه ای از قلبت را تا ابد به من بدهی ؟

پسر خندید و گفت : نه ، نمیدهم

دختر با گریه پرسید : آیا در هنگام جدایی گریه خواهی کرد ؟

پسر دوباره گفت : نه ، نمیکنم

دختر با دلی شکسته از جا بلند شد در حالی که قطره های الماس اشک چشمانش را نوازش

میکرد ، پسر دست دختر را گرفت ، در چشمانش خیره شد و گفت :

تو به اندازه ی ماه زیبا نیستی بلکه بسیار زیباتر از آن هستی

من تمام قلبم را تا ابد به تو خواهم داد نه تکه ای کوچک از آن را

و اگر از من جدا شوی من گریه نخواهم کرد بلکه خواهم مرد .


__________________