رها کرد و رفت ...

شبی غمگین شبی بارانی و سرد  

 مرا در غربت فردا  رها   کرد

دلم  در  حسرت دیدار او   ماند  

 مرا   چشم  انتظار  کوچه ها  کرد

به من می گفت تنهایی غریب است  

 ببین با غربتش با من چه ها کرد

تمام هستی ام  بود  و  ندانست  

  که در  قلبم چه آشوبی به پا کرد

او  هرگز  شکستم را  نفهمید   

  اگر   چه  تا   ته   دنیا   صدا   کرد

حق با تو بود

حق با تو بود

جدار آرزوهایم را می شکنم

همه را روانه می کنم

به سوی قلم و کاغذی که روزی باد خواهد برد
 
چونان اندیشه های واهی که تک به تک آنها را

به شوق بهار روی گلبرگهای گلهای کنار پنجره ات نگاشته بودم

و باد پرپر کرد و برد

همیشه حق با تو بود...

می دانم

دستم به خورشید نمی رسد

چشمانم هم که بیهوده

آسمان سرگردان را می پاید

راستش را بخواهی

حتی نمی دانم برای پایان کدام جمله باید

شکل علامت سوال بشوم

تا جوابم را بدهی!

گاهی فراموش می کنم

برای درک فاصله ی من

تا غرور این حروف

اتنظار زیادی از تو دارم!
 
امان از دزدان واژه

تقصیر من نیست
 
باور کن قحطی واژه شده است

مطمئنم اگر سهراب هم حالا اینجا بود

مرا چون علامت سوالی واژگون

کنار شعرش می گذاشت

اما تو همچنان ...

مهم نیست

دیگر کار از کار گذشته است

بعد از غروب نمناک نگاه من و تو

خورشید هم درد بی درمان گرفته است

آری حق با تو بود

دستم به خورشید نمی رسید!
 
 

ایستگاه عشق و عاشقی

من گرفتار سنگینیه سکوتی هستم

که گویا قبل از هر فریادی لازم است

من تمام هستی ام را در نبرد با سرنوشت

در تهاجم با زمان اتش زدم کشتم

من بهار عشق را دیدم ولی باور نکردم

یک کلام در جزوههایم هیچ ننوشتم

من ز مقصدها پی مقصودهای پوچ افتادم

تا تمام خوبها رفتند خوبی ماند در یادم

من به عشق منتظر بودن همه صبرو قرارم رفت

بهارم رفت       عشقم مرد        یارم رفت 

 

برایت دعا می کنم

برایت دعا می کنم
دعا می کنم که هیچ گاه چشمهای کهربایی تو را در انحصار قطره های اشک نبینم و تو برایم دعا کن که ابر چشمهایم همیشه برای تو ببارد
دعا می کنم که لبانت را فقط در غنچه های لبخند ببینم و تو برایم دعا کن که هرگز بی تو نخندم
دعا می کنم دستانت که وسعت آسمان و پاکی دریا و بوی بهار را داردهمیشه از حرارت عشق گرم باشد و تو برایم دعا کن دستهایم را هیچ گاه در دستی به جز دست تو گره ندهم
من برایت دعا می کنم که گلهای وجود نازنینت هیچ گاه پژمرده نشوند ٬برای شاپرکهای باغچهء خانه ات دعا می کنم که بالهایشان هرگز محتاج مرهم نباشند
من برای خورشید آسمان زندگیت دعا می کنم که هیچ گاه غروب نکند و بدان در آسمان زندگیم تو تنها خورشیدی
پس برایم دعا کن ٬ دعا کن
که خورشید آسمان زندگیم هیچ گاه غروب نکند

عشق واقعی ...

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم. دختر لبخندی زد و گفت ممنونم. تا اینکه یه روز اون اتفاق افتاد.حال دختر خوب نبود...نیاز فوری به قلب داشت...از پسر خبری نبود...دختر با خودش می گفت: می دونی که من هیچ وقت نمی ذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی...ولی این بود اون حرفات؟...حتی برای دیدنم هم نیومدی...شاید من دیگه هیچ وقت زنده نباشم...آرام گریست و دیگر هیچ چیز نفهمید...
چشمانش را باز کرد،دکتر بالای سرش بود. به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟ دکتر گفت نگران نباشید،پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید...در ضمن این نامه برای شماست!..دختر نامه رو برداشت،اثری از اسم روی پاکت دیده نمی شد،بازش کرد ودرون آن چنین نوشته شده بود: سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)دختر نمی تونست باور کنه...اون این کارو کرده بود...اون قلبش و به دختر داده بود..
آرام آرام اسم پسر رو صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد...و به خودش گفت:

چرا حرفشو باور نکردم

دلم عجیب بی تو می گیرد..

می خواهم هر گاه تنها شدیم با هم برایت بگویم که چقدر تنهایم عبور لحظه هایی که مثل امواج دریا مرا با لا و پایین می برند با خود ومن که چقدر حجم صبرم پر شدست ازانتظار چقدر هوای دم کرده ی این شهر حالم را بد می کند. من در خلوت خود با خیال تو رنگین ترین سفره ها را چیده ام رویایی ترین مهمانی را با حضور بی حضور تو داشته ام. من در خلوت خود بار ها زین فراق طولانی باریده ام دفتر دلتنگی هایم را بخوان برگ برگش را تو می دانی فقط این را بار ها برایت خوانده ام نازنین: دلم عجیب بی تو می گیرد