جاده غربت...

در پی خطهای کنار جاده در حرکت باشی

جاده های خالی و تو، در کنارجاده در ختان گوئی همراه

تو در تکاپو هستند

و گاهی چند خودرو از کنار تو می گذرندو گاهی هم

تو از کنارشان سبقت می گیری.

زندگی هم مثل یک جاده ای است که گهگاهی باید از رقیب

سبقت گرفت ولی باید مراقب جاده بود

گاهی در جاده سرنوشت زندگی انسان تصادفاتی رخ می دهد

که انسان مجبور فرار از جاده سرنوشت می شود

در این جاست که جاده خلوت تر از قبل می شود

گاهی سفر در جاده لازم است تا معلوم شود همسفر واقعی کیست

و گاهی نیز باید از گردنه های تیز و خطرناک

این جاده با دقت فراوان گذشت.گاهی انسان بر سرهمین

گردنه هاست که خطر سقوط به پرتگاه مرگ را احساس می کند

و گاهی در جاده عشق بر سر این لبه های مرگ است که

  جان   خود را می بازد تا طرف مقابل به سلامت گذر کند....

می دانی در این فکر هستم که حرکت در کنار جاده چه زیبا بود

اگر آن نغمه دل انگیزبه صدا در می آمد...

ولی خدایا این سکوت چیست که در سرتا سر جاده پیچیده...





اولین برف بعده رفتنت

 

همیشه هوای ابری رو دوست داشتم.همیشه عاشق بارون بودم. اونقدر قدم زدن زیر بارون رو دوست داشتم که ازخیس شدن واحتمالا  سرماخوردگی بعدش نگران نباشم.


همیشه هوای سرد زمستونی رو دوست داشتم.همیشه عاشق برف بازی بودم.اونقدر برف بازی می کردم که با وجود اینکه دستکش دستم بود، بازم انگشتام یخ می زدن و تا مدتی بی حس می شدن....



همیشه هوای سرد زمستونی هیجان انگیز بود.همیشه وقتی برف میومد با خودش یه دنیا نشاط و انرژی می آورد.


اما این روزا دیگه مثل همیشه نیست.......


تازگیا درست روزایی که دلم می گیره و بغض راه نفس کشیدنم رو تنگ می کنه هوا هم دلش می گیره و ابری می شه. هنوزم هوای ابری رو دوست دارم، اما دلم می خواد بازم بهم یه حس قشنگ هدیه کنه.


تازگیا درست همون روزی که دلم میخواد برم یه گوشه دنیا و ساعتها به دوردستا خیره بشم و سرمو رو شونه یه سنگ صبور بذارم برف میاد و اینقدر سنگین و بی انصاف میاد که دیگه نمیشه از خونه بیرون رفت....... هنوزم عاشق برف بازی هستم، اما دلم می خواد بتونم برف بازی کنم . دلم می خواد .......


همه چیز هنوز مثل گذشته ست. هنوز هوای ابری قشنگه. هنوز بارون دوست داشتنیه. هنوز هوای سرد زمستونی هیجان انگیزه و هنوز برف بازی دلچسب و خاطره انگیزه.


منم هنوز همونم که بودم. فقط جای یه چیز خالیه ..........  

  

این اولین برفیه که بعد از رفتنت و بدون تو دارم تجربه میکنم   

 

مرگ

چشمامو بستم ... بجز تاریکی چیزی ندیدم

ترسیدم ... چشمامو باز کردم ... بجوز درد و غم چیزی ندیدم

وحشت کردم ... چشمامو بستم ... به خودم فکر کردم به درونم به عشقم به قلبم

روی قلبم یه لکه ی سیاه دیدم ... لکه ای که سوخته بود

قلبم تیر کشید ... چیزی نگفتم ... تحمل کردم

قلبم دوباره تیر کشید ولی این دفعه شدید تر از قبل بود

خود به خود اشک تو چشمام حلقه زد .. اونقدر درد داشتم که دیگه نتونستم جلو خودمو بگیرم

به دیوار تکیه دادم و با تمام وجودم فریاد زدم

از حال رفته بودم ... وقتی چشمامو باز کردم همه جارو نورانی دیدم ... نورش اونقدر شدید بود که چشممو میزد

کم کم چشمام به نور عادت کرد ... دورو ورم رو نگاه کردم ... سرسبز بود

صدای پرنده ها به گوشم میرسید

از دور یکی داشت به من نزدیک میشد ... بلند قامت بود

وقتی فاصله مون کم شد با دقت بهش نگاه کردم

یه پسر تقریبا 21 22 ساله بود ... سر تا پا سفید پوشیده بود

عطر بدنش اونقدر خوشبو بود که منو مست خودش کرده بود

با مهربونی بهم خندید ... دستامو به دستش گرفت و به چشمام خیره شد

چشمای گیرایی داشت ... از خجالت به زمین نگاه کردم ... رو زانوهاش نشست و به تماشای من مشغول شد

چشمامو بستم ... یه دفعه دستاشو دور کمرم حس کردم ... داغی ی لبهاشو روی لبام حس کردم

بوسه هاش خیلی شیرین بود ... خواستم برم ولی نزاشت ... به من نزدیکتر شد

سینه به سینه شده بودیم ... دستامو دور گردنش انداختم ... آروم لباشو گذاشت رو لبام ... و همچنان لحظه ها سپری میشد

اونقدر لطیف بوسه میزد که حاضر نبودم حتی یه لحظه هم که شده ازش قافل بمونم

چند دقیقه ای تو همین حالت بودیم ... چشمامو باز کردمو به چشماش خیره شدم

بهم خندید ... آروم دستهامو از گردنش باز کردم

دستامو به دستای گرمش گرفتو با اشاره بهم فهموند که باهاش برم

راه افتادیم ... می خواست جایی رو بهم نشون بده ... خیلی راه رفتیم تا به جایی تقریبا تاریک رسیدیم

دیگه اثری از درختهای سرسبز و گلهای رنگارنگ نبود

دیگه صدای پرنده ها به گوشم نمی رسید ... مثله یه کابوس بود

وحشت زده به دورو ورم نگاه میکردم ... ولی نگاه گرم اون منو آرومم کرد

دستمو محکمتر به دستاش گرفت و منو به روی تپه ایی برد

بعد از چند لحظه یه جا وایستادیم ... نگاهشو به چند قدم اون طرفتر دوخت ... نگران به نظر میرسید

ترسیده بودم ... دستامو تو دستاش فشردم و با هم رفتیم جلو ...

و من به روی زمین یه سنگ قبر دیدم ... قبری که اسم من روش حک شده بود


از تو مهربان تر کیست??

از تو مهربان تر کیست که دردهایم را با او در میان یگذارم و زخمهای دلم را پیش رویش بشمارم؟

 

از تو آیینه تر کیست که هزار توی روحم را به من نشان دهد، بی آنکه سرزنشم کند؟

 

در روزهایی که ابرها بی وقفه بالای سرم راه می روند، جز تو چه کسی زیر درخت بید می ایستد و

 

برایم ترانه می خواند؟

 

در شبهایی که ماه و ستارگان و آتشکده ها و فانوسها هر یک به سویی می گریزند، جز تو چه کسی

 

شمعی در دلم روشن میکند؟

 

خوبا!

 

مرا به خاطر همه نامه هایی که برای تو ننوشته ام، ببخش!

 

مرا به خاطر همه آوازهایی که برای تو نخوانده ام ،ببخش!

 

مرا به خاطر همه لبخندهایی که زندانی کرده ام و از تو دریغ داشته ام، ببخش!

 

من می توانستم در یک بعد از ظهر زیبا شاخه ای گل به تو بدهم، اما پاییز اجازه نداد.

 

من می توانستم کوزه هایت را پر از موج کنم، اما طوفان از راه رسید و موجها را با خود برد.

 

من می توانستم در یک صبح تازه و معطر سرم را روی شانه هایت بگذارم و گریه کنم، اما غرورم

 

نگذاشت!

 

بهترینا!

 

صدایم را ببخش! لبهایم را ببخش! اشکهایم را ببخش!

 

از تو مهربان تر کیست که سرگذشت دستهایم را برایش بنویسم و از فاصله ها گله کنم؟

 

از تو آیینه تر کیست که قامت بر قامتش بایستم و احوال دلم را بپرسم؟



دوست داشتن برتر از عشق

… آتشهایی که می پزند، آتشهایی که می سازند ؛آتشهای سرد، خنک کننده ،خوب، پاک، روشن،نامرئی، . .. نیرو آن آتش عشق در خدا !! چه کسی به این پی برده است ؟ آتش عشق در روح خدا ، آتشی که همه هستی تجلی آن است ،آتش گرم نیست ،داغ نیست .چرا؟ نیازمندی در آن نیست ،تلاطم در آن نیست، نا استواری ، شک، تزلزل ،

این آتش عشق در خدا !یعنی چه؟آتش عشق که این جوری نیست ..... پس این آتش دوست داشتن است. آری.

آتش دوست داشتن است،عجب ! ؟ منهم مثل همه عارف ها و شاعرها حرف میزدم.آتش عشق !؟ آنهم در خدا !؟
نه ، آتش دوست داشتن است که داغ نیست ، سرد نیست، حرارت ندارد؛ چرا؟ که نیازمندی ندارد؛ که غرض ندارد؛ که رسیدن ندارد،که یافتن ندارد،که گم کردن ندارد ، که به دست آوردن ندارد ،که بکار آمدن و بدرد خوردن ندارد...

 

خداحافظ
امروز دیگر تو را ترک خواهم گفت . اصرار نکن دیگر نمی مانم. بعد از این همه که مرا آزردی حالا در این دقایق آخر با من مهربانی می کنی؟
این اشکهای گرم و سوزانی که در چشمانم غلتانست با تو چه می گویند و از من چه می خواهند؟ جز اینکه تنها وفاداری را آرزو می کنند؟ ولی من آنها را مایوسانه از خودم می رانم چون وفایی در تو نمیابم. آری می روم خداحافظ . دوست دارم دور از تو جان بسپارم تا صدای قهقه خندهایت را بگوشم نشنوم.
بگذار بروم و از تو فرسنگها دور باشم . نمی دانم به من چه خواهند گفت در حالیکه با دلی شکسته و پریشان باز می گردم و با تو چه خواهند کرد آن ناز و عشوه هایی که تو را مجذوب کرده است. بر دل ها آتش می زنی اما باز گناه را به من نصبت خواهند داد و تقصیر را بر گردن من خواهند نهاد . راست است که یک دل و یک عشق تو را کافی نیست. توباید دلها بسوزی . بدبخت من ، که جز یک دل و یک عشق نداشتم.
خداحافظ ، گریه نکن که باور نمی کنم مرا دوست بداری . شاید این اشکها بخاطر تنهایی باشد ولی نترس تو را تنها نمی گذارند . این من هستم که باید بگریم . تنها من هستم که جز تو ندارم ، و تو هم مرا نمی خواهی .
من باید آه بکشم و اشک بریزم ولی کجا در تو اثر خواهد کرد؟ می خواهم بروم دیگر این سوگندها که در پیشم یاد می کنی و قسم ها که پی در پی بر زبان می آوری نخواهد توانست مرا از رفتن باز دارد .
فراق تو برایم زیاد سخت است زیاد ، ولی بیش ازاین تاب بی وفایی و بی مهری هایت را ندارم. کجا برایم عزیز و دوست داشتنی تر از کنار تو بود اگر با من کمی مهربان می بودی؟ حال که مرا دوست نمی داری ، حال که با من بی وفایی می کنی ، حال که من پناه گاهت نیستم ، حال که.... دیگر خداحافظ .


آن زمان که دوستمان می داشتند ، دوستشان نداشتیم. آن زمان که قدرمان را می دانستند ، قدرشان را ندانستیم و آن زمان که ما را گرامی می داشتند ، گرامیشان نداشتیم . و حال که به قدر وارزششان پی بردیم آنها هستند که ما را ترک خواهند گفت . زیرا کاسه صبر هر چه قدر هم که بزرگ باشد سرانجام روزی لبریز خواهد شد


تا همیشه با من باش

گفته بودی،از غرورم، از سکوتم، خسته ای

من شکستم هر دو را

گفته بودم،از سکوتت،از غرورت خسته ام

به خاموشی مغرورانه ات

شکستی تو مرا

با تو گفتم

از همه تنهایی ام، خستگی ام

با تو گفتم تا بدانی

با همه ناجیگری، بی ناجی ام

تو، سکوتت خنجریست

بر قلب من

و حضورت، مرهمی

بر زخم من

پس، باش

تا همیشه با من باش

حتی اگر خاموشی...


فراموش

گفتم مگر به صبر فراموش من شوی
کی گفتم آفت خرد و خوش من شوی ؟
فریاد را به سینه شکستم که خوشترست
آگه به دردم از لب خاموش من شوی
سوزد تنم در آتش تب ای خیال او
ترسم بسوزمت چو هماغوش من شوی
بنگر به شمع سوخته از شام تا به صبح
تا باخبر ز حال شب دوش من شوی
ای اشک ، نقش عشق وی از جان من بشوی
شاید ز راه لطف ، خطا پوش من شوی
می نوشمت به عشق قسم ای شرنگ غم
کز دست او اگر برسی ،‌نوش من شوی
گر سر نهد به شانه ی من آفتاب من
ای آفتاب ،‌جلوه گر از دوش من شوی
جانم ز درد کرده فراموش خویش را
اما تو کی شود که فراموش من شوی ؟...