ایستگاه

زندگی سه ایستگاه دارد اول تولد دوم عشق سوم مرگ همه میگن آقا نگه دار ایستگاه دوم پیاده می شم ولی منی که ایستگاه دوم با ذوق و شوق پیاده شدم خسته شدم دنیای نامرد اگه ایستگاه برگشت می داشت بهتر بود ولی هیچ چاره ای نیست اقا نگه دار میخوام برم ایستگاه آخر 

 

خداوندا

خداوندا

اگر روزی بشر گردی

ز حالم باخبر گردی

پشیمان میشوی از قصه خلقت

ازین بودن ،  ازین بدعت

خداوندا

نمیدانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است

چه زجری میکشد آن کس که انسان است

و از احساس سرشار است 

 

بی تو میمیرم

بی تو میمیرم

تو را گم کرده ام امروز و حالا لحظه های من

 گرفتار سکوتی

سرد و سنگینند و چشمانم که تا دیروزاز

عشقت میدرخشیدند

 نمیدانم چه غمگینند برایم چشمهای روشن تو

چراغ روشن شب بود

 نمیدانم چه خواهد شد پر از دلشوره ام بی

تاب و دلگیرم کجا

 ماندی؟ که من بی تو هزاران بار هر لحظه 

 

اگه ...

اگه تا روز قیامت  داشتنت نباشه قسمت


چشم به راه تو میمونم  با دلی پر از صداقت


اگه با اشکای گرمم  دل سنگ برام بسوزه


اگه جسم من بپوسه  بعد دنیای دو روزه


اگه نقش قصهها شی  مه روی قلهها شی


بری و از من جدا شی  اگه باشی یا نباشی


نه فقط عاشقت هستم  مرهمی رو قلب خستهم


این تویی که میپرستم  سرسپرده تو هستم


نه فقط عاشقت هستم  مرهمی رو قلب خستهم


این تویی که میپرستم  سرسپرده تو هستم! 

 

این سوی زندگی...

این سوی زندگی من و تو هستیم و آن سوی دیگر سر نوشت !

این سو دستها در دست هم است و آن سو عاقبت این عشق !

به راستی آخر این داستان چگونه است ؟ تلخ یا شیرین ؟

سهم من و تو جدایی است یا برابر است با تولد زندگی مان ؟

چه زیباست لحظه ای که من به

سهم خویش رسیده باشم و تو نیز به ارزوی خود !

چه زیباست لحظه ای که سر نوشت

با دسته گلی سرخ به استقبال ما خواهد آمد!

چه تلخ است لحظه جدایی ما و چه غم انگیز است لحظه خداحافظی ما !

این سوی زندگی ما در تب و تاب یک دیدار می باشیم ....

و آن سوی زندگی یک علامت سوال در آخر

قصه من و تو دیده می شود !

آیا ما به هم میرسیم یا نمیرسیم ؟

سرانجام این داستان به کجا ختم خواهد شد ؟ 

 

نمی توانم ...

بهترین و جدیدترین خدمات وبلاگ نویسان جوان                www.bahar20.sub.ir

تو ماه را بیشتر از همه دوست داشتی...
و حالا ماه هر شب
تو را به یاد من می‌آورد
می‌خواهم فراموشت کنم
اما...
این ماه
با هیچ دستمالی از پنجره پاک نمی‌شود...

* * *

بهترین و جدیدترین خدمات وبلاگ نویسان جوان                www.bahar20.sub.ir


بهترین و جدیدترین خدمات وبلاگ نویسان جوان                www.bahar20.sub.ir

دلم گرفته

روز ها میگذرند لحظه ها از پی هم میتازند
وگذشت ایام,چون چروکی است که برچهره من میماند
روزهامیگذرند , که سکوتی ممتد, برلبم میرقصد
قصه هایی که زدل می آیند , زیرسنگینی این بارسکوت
بی صدامیمیرند
روزها میگذرند , که به خود میگویم
گرکسی آمدوبرداشت زلب مهرسکوت
گرکسی آمدوگفت قطعه شعری بسرود
گرکسی آمدوازراه صفا دل ما را بربود
حرفهاخواهم زد , شعرها خواهم خواند
بهر هر خلق جهان , قصه ای خواهم ساخت
روزها میگذرند
که به خود میگویم
گرکسی آمدوبرزخم دلم , مرحمی تازه گذاشت
گرکسی آمدوبرروی دلم , طرحی ازخنده گذاشت
گرکسی آمدودرخاطرمن , نقشی ازخودانداخت
صدزبان بازکنم
قصه هاسازکنم
گره از ابروی  هر غمزده ای  درجهان بازکنم
من به خود میگویم
اگرآمدآن شخص !!!!!!
من به او خواهم گفت , آنچه درمحبس دل زندانیست
من به او خواهم گفت , تاابددردل من مهمانیست
ولی افسوس و دریغ
آمدی نقشی  زخود در سر من افکندی
دل ربودی و به زیر قدمت افکندی
دیده  دریا کردی
عقل شیدا کردی
طرح جاوید سکوت , توبه جای لبخند , برلبم افکندی
دل به امید دوا آمده بود
به جفا درد برآن زخم کهن افکندی
روزها می آیند
لحظه ها ازپی  هم  میتازند
من به خود میگویم
 
مستحق مرگ است گر کبوتر بدهد دل به عقاب
 
من نیستم

آنکه باید می بودم ، آنکه باید باشم