چه کسی غم دارد ؟

مرد بیگانه به فریاد بلندی می خواند

های مردم چه کسی غم دارد ، غم او را بخرم

هیچ کس حرف نزد ... هیچ کس زمزمه ای ساز نکرد

نه بدان روی که غمگین کم بود ؛ یا که اصلا گم بود

بل بدان روی که هرکس در دل ... به تمسخر به بیانی می گفت :

« چه کسی ثروت آن را دارد که چنین غم ها را

که بزرگ اند و سترک بخرد از مردم »

مرد بیگانه بپنداشت غلط ، که همه خوشحالند

رفت تا جای دگر غم بخرد .

 

هنوزم دوستت دارم


 

 منتظری چه اتفاقی بیفتد؟
اینکه دلم برایت تنگ شده کافی نیست؟

اینکه دیگر در اتاق عروسکهایم
پشت دریچهء تنهاییم
زیر بالشهای خیس از گریه ام
هوای تازه ندارم
کافی نیست ؟
منتظری چه اتفاقی بیفتد ؟
اینکه از چشمهای شب زده ام بجای باران برف ببارد ؟
اینکه ستاره ها در آسمان برای نیاز نیمه شبم
راه باز کنند ؟
اینکه تمام پروانه ها و پرستوهای سرگردان
بعد دعاهایم آمین بگویند ؟
نه عزیز دلم !
هیچ اتفاق مهمی نمی افتد !
جز پژمردن چشمهای سرخ و سیاه من
جز به خاک افتادن ساقه های احساس ِ بچه گانه ام
جز ترک خوردن شیشهء اعتماد عجیبم
جز به خواب رفتن هوس یک قدم زدن
زیر آفتاب بعد از ظهر
پشت بلندترین ردیف شمشادهای خیابان

منتظری بمیرم تا برگردی ؟
اینکه دلم برایت تنگ شده کافی نیست ؟ 

 

 

توبه ...

توبه می کنم دیگر کسی را دوست نداشته باشم حتی به قیمت سنگ شدن...

توبه می کنم دیگر برای کسی اشک نریزم حتی اگر فصل چشمانم برای همیشه زمستان شود

چشمانم را می بندم.... 

توبه می کنم دیگر دلم برایت تنگ نشود حتی چند لحظه... قول می دهم نامت را بر زبان نمی آورم

لبهایم را می دوزم....

توبه می کنم دیگر عاشق نشوم قلبم را دور می اندازم، برای همیشه و به کویر تنهایی سلام می

کنم....  

 

سکوت...

سکوت نکرده ام که فراموشت کنم. نمی خواهم که از یادم بروی. اشک نمی ریزم تا لحظه های نبودنت را ابری کنم. تنها...لحظه های با تو بودن را مرور می کنم ... و به تو می اندیشم در ابدیت لحظه ها...!!! نمی دانی چه غمگینم در این تاریکی شب ها چه بی تابانه دلگیرم نمی دانی که گاهی عاشقانه با خیالی در تب رویایی تو آرام می گیرم 

 

 

دفتر تقدیر

در آستانه ی کوچه زندگی,دفتر تقدیرم را نظاره می کنم
که دستان قدرتمند سرنوشت آن را ورق می زند
و نوشته هایش را با قلم قسمت تغییر می دهد
آرزوی این را داشتم که روزی بتوانم بوته سرنوشت را
از ریشه بخشکانم
تا هیچ وقت نتواند دفترم را با دستان بی مهرش ورق زند
و آنان را که دوستشان دارم هیچ گاه با تکرار واژه قسمت
از من نگیرد 

 

ترانه با هم بودن ...

بیا یکم برگردیم به عقب تو زندگی ماها که واسمون یه اسرار و هیشکی جز. خدا از اون با خبر نیست ممکنه

اتفاقاتی بیوفته که تا آخر عمرت با خودت به گور میره اتفاقاتی تلخ و شیرین شیریناش جای خود ولی... ولی این

تلخیه آدمو خیلی اذیت میکنه و نمیتونی به هیچ کسی بگی و با خودت به گور میبریش ... خیلی سخته وقتی

یادش میوفتی اون لحظه اگه شاد ترین آدم روی کره زمین باشی یه دفعه به آدم غمگینی تبدیل میشی که تمام

غم عالم تو دلش کاشته میشه و حیرون از اون کار.... زمه زمه چرا...آخه چرا.... تو زبونت میگرده و نمیدونی از

شدت افسردگی و غم به کجا پناه ببری هیشکی نمیتونه دلتو آروم کنه ..اگه بتونی گریه میکنی و خودتو ملامت

میکنی اگه نه که مثل یه بغض تو گلوت میمونه واز سرد درد میترکه سرت میخوای محکم بزنی به دیوار سرتو....

آره منم تو همچین وضعیتیم خیلی سعی کردم از یاد ببرمش داشتم موفق میشدم وهزار تا کار انجام میدادم که

فقط یاد اون کار نیوفتم ولی امروز... لعنت به این زمان و ساعتی که منو به یاد اون کار انداخت داشتم میرفتم

طبقه بالا که یهو چشمم به یه یادگار از اون کار افتاد .

کاش.. کاش.. کاش... وهمین طور کاش هایی که با حسرت از دهنمون بیرون میاد و از چاره اندیشی برای خود

عاجزیم ....و صدها بار رو به آینه می ایستیم

و از نگاه کردن به خودمون خجالت میکشیم من که تا حالا نتونستم تو آینه خودم واسه مدتی ببینم و با خودم

حرف بزنم نمیتونم این کارو انجام بدم .... وقتی یاد حرفای دیگران ویا پدر و مادر میوفتیم که همش راست بودن و

ما گوش نمیکردیم چه قدر پشیمونیم .. خدا میدونه که در این زمان که میگذره ثانیه ها ولحظه هاش قرار چه

کاری بکنیم که در آینده از خودمون شرمنده شیم ....

تو این فصل دوست دارم به بیرون برم تو این هوای پاییزی به یه جاده که هواش ابری باشه و خنکی بارونی که به

صورتت میزنه و دور طرف این جاده که انتهاش معلوم نیست پر از درخت باشه درخت هایی که شاخه ها شون

واسه جاده یه سایبون هلالی شکل درست کرده و همین طور که قدم میزنم صدای شور شور آب همراه با

صدای پرنده ها همراه باشه و کمی مه جاده رو بپوشونه ومن همین طور که زیر پاهام صدای خش خش برگا رو

میشنوم قدم بزنم و با خودم بگم کی در این جاده همسفری پیدا خواهم کرد که در کلبه پایینه جاده خوشبختی

ترانه با هم بودن را بخوانیم..!!!




دیگر ساعتی بر دست من نخواهی دید!

دیگر ساعتی بر دست من نخواهی دید!


من بعد از این عبور ریز عقربه ها را مرور نخواهم کرد!

وقتی قرار ما بین نگاه من و بی قراری تو نیست

ساعت به چه کار من می آید؟

می خواهم به سرعت پروانه ها پیر شوم!

مثل همین گل سرخ لیوان نشین

که پیش از پریروز شدن امروز می پژمرد

دوست دارم که یک شبه شصت سال را سپری کنم!

بعد بیایم و با عصایی در دست

کنار خیابانی شلوغ منتظرت شوم

تا تو بیایی و مرا نشناسی

ولی دستم را بگیری و از ازدحام خیابان عبورم دهی

حالا میروم که بخوابم

خدا را چه دیده ای شاید فردا به هیبت پیر زنی برخاستم

تو هم از فردا

دست تمام پیر زنان وامانده در کنار خیابان را بگیر

دلواپس نباش! آشنایی نخواهم داد!

قول میدهم آنقدر پیر شده باشم که از نگاه کردن به چشمانم نیز

مرا نشناسی!