انتظار

چشمانم هم چو گمشده ی تشنه ای در کویر به دنبال سو سوی صدایی ار سوی او در ظلمات تنهاییم

با پای برهنه می دود!!!

چشمانم در حسرت فصل جدیدی از سرنوشت!.!..!.....

سرنوشت....؟

سرنوشت آدمی تنها چه ارزش حسرت خوردن و انتظار را دارد...؟

چشمانم به دنبال پیدا کردن اوست!....

اویی اشنا,اویی که توان شکستن این ظلمت و تنهایی را داشته باشد......

چشمانم می سوزد.........

چشمانم عمریست که دراین تاریکی پرسه میزند اما هنوز وجود خود را به فضایی که درش


بلاجبار لحظه ها را به نامی زندگی می کند تطبیق نداده..!


وفا

وفا یعنی صداقت پیشه کردن

چو نیلوفر به باغی ریشه کردن

وفا یعنی امید و زندگانی

پی عشقی صبوری پیشه کردن

وفا یعنی به دل بی کینه بودن

درون چشم مستی خانه کردن

وفا یعنی گل بی تاب میخک

درون هر خزانی غنچه کردن

وفا یعنی ز کوچ شاپرکها

چو مجنون بهر لیلی گریه کردن

 

سنسیز ( بی تو )

سنسیز ای یار منیم خوشگذرانیم یوخدور
سنکه یوخ سان اله بیل جسمده جانیم یوخدور

عشق پروانه سی یم غم اودوینا تابیم وار
خسته بلبل کیمی هر لحظه فغانیم یوخدور

بو یامان گونده منیم بیرجه امیدیم سن سن
سنسیز هچ بیر کسه عالمده گمانیم یوخدور

زلفینه باغلی اولاندان بری – مجنون کیمی یم
اله سرگشته یم هچ یرده – مکانیم یوخدور

صبر آرامیمی الدن غم هجرانین آلیپ
بیرده غم چکمگه جسمیمده- توانیم یوخدور


نشان از اشنایی نیست

نشان از آشنایی نیست

بهار انگار در غربت نمیروید

بهار انگار در غربت نمیروید

به که گویم که من نوروز را گم کرده ام امسال

به که گویم که من نوروز را گم میکنم هرسال

نشان از آشنایی نیست

محبت در نگاهی نیست

آغوش همه سرده دل اینجا پر غم و درده

نمیدانم چرا؟


باران

آرام میبارد باران....مثل چشمانم!
ببار بر من ای باران
قطره های باران بر صورتم می خورند
من چترم را میبندم و کنار میگذارم و خودم را به باران میسپارم
باران با قطره هایش چهره ام را نوازش میکند
بر لبانم مینشیند
چشمانم را میبندم
صورتم را بوسه باران میکند
بر گردنم میلغزد و روی شانه هایم مکثی میکند
مرا از عشق خیس کن باران
جانم رااز خودت لبریز کن باران
قطره های باران به آرامی از شانه هایم پایین می روند

باران روی تمام بدنم نشسته است
باران شدید می شود
لباس بر اعضای بدنم می چسبد
مثل زندانی که برای بوییدن آزادی صورت خود را به میله های زندان می چسباند، بدنم خود را به لباسها می چسباند
یک رعد.....
از ان رعد تنم میلرزد......

مرا از رعد باکی نیست...


از من دگر نمانده باقی چیزی...

جز این دل بیتاب.....



عشق برای تمام عمر

.پیرمردی صبح زود از خانه‌اش خارج شد.. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می‌شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.

پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: « باید ازت عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب ندیده باشه»

پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.

پرستاران از اول دلیل عجله‌اش را پرسیدند.

پیرمرد گفت زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می‌روم و صبحانه را با او می‌خورم. نمی‌خواهم دیر شود!

پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می‌دهیم.

پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی‌شناسد!

پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی‌داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می‌روید؟

پیمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت: اما من که می‌دانم او چه کسی است ...!


انتظار...

انتظار...

من تنهاترین فریاد در اوج صدایم

من عاشقانه ترین نگاه

در کشتی وجود تو ام

من می خواهم زنده بمانم

تا با تو باشم

با تو بخوانم

چرا که بی تو می میرم!

تمام حرف های من

فریاد قلب من است

وتمام آنها از آن توست

من زردترین پاییزم

در فصل نگاهت

پس آن را در یاب وبا برق چشمانت

غروبش را همراه باش

کسی چه می داند که فردا چه خواهد شد ؟

شاید تقدیر

دستان پر صلابتش را به سویم دراز کند وشاید هم نه

ولی تا آن روز به امید رسیدن به نگاهت

در انتظار می نشینم

زندگی جست و جوی نیمه هاست در پی نیمه ها


دکتر علی شریعتی