در کنار تو

 

در کنار تو

شادم که در خیال تو می گریم

شادم بعد وصل تو باز اینسان    در عشق بی زوال تو می گریم

پنداشتی که چون زتو بگسستم     دیگر مرا خیال تو در سر نیست

اما چه بگویمت که جز این آتش     بر جان من شراره دیگر نیست

شب ها چو در کنار لخلستان     کارون ز رنج خود به خروش آید

فریاد های حسرت من گویی   از موج های خسته به گوش آید

شب لحظه ای به ساحل او بنشین    تا رنج آشکار مرا بینی

شب لحظه ای به سایه خود بنگر     تا روح بی قرار مرا بینی

من با لباس سرد نسیم صبح    سر می کنم ترانه برای تو

من آن ستاره ام که درخشانم    هر شب دز آسمان سرای تو

غم نیست گر کشیده حصاری سخت    بین من و تو پیکر صحراها

من آن کبوترم که به تنهایی    پر می گشم به پهنه دریاها

شادم که همچو شاخه حشکی باز    در شعله های قهر تو می سوزم

گویی هنوز آن تن تب دارم     کز آفتاب شهر تو می سوزم

اما من آن شکوفه اندوهم     که از شاخه های یاد تو می رویم

شب ها ترا به گوشه تنهایی    در یاد آشنای تو می جویم
 

دلم گرفته

 

 

دلم گرفته

آسمان همچو صفحه دل من    روشن از جلوه های مهتاب است

امشب از خواب خوش گریزانم     که خیال تو خوش تر از خواب است

خیره بر سایه های وحشی بید    می خزم در سکوت بستر خویش
 
باز دنبال نغمه ای دلخواه      می نهم سر یه روی دفتر خویش

تن صدها ترانه می رقصد    در بلور ظریف آوایم

لذتی ناشناس و رویا رنگ     می دود همچو خون به رتگ هایم

آه ... گویی زد خمه دل من   روح شبگرد مه گذر کرده

یا نسیمی در این ره متروک     دامن از عطر یاس تر کرده

بر لبم شعمه های بوسه تو     می شکوفد چو لاله گرم نیاز

در خیالم ستاره ای پر مور   می درخشد میان هاله راز

پنجه بر چنگ و رود می ساید     ناشناسی درون سینه من

همره نغمه های موزونش    گویا بوی عود می آِد

آه ... باور نمی کنم مه مرا    با تو پیوستنی چنین باشد

نگه آن دو چشم شور افکن    سوی من گرم و دلنشین باشد

بی گمان زان جهان رویایی    زهره بر من فکنده دیده عشق

می نویسم بر وی دفتر خویش   جاودان باشی ای سپیده عشق
 


جدایی

جدایی

رفتم ، مرا ببخش . مگو او وفا نداشت    راهی به جز گریز برایم نمانده بود

این عشق آتشین پر از درد بی امید     در وادی گناه و جنونم کشانده بود

رفتم ، که داغ بوسه پر حسرت ترا     با اشک های دیده زلب شسته دهم

رفتم که نا تمام بمانم در این سرود      رفتم که با نگفته به خود عابرو دهم

رفتم مگو ، مگو ، که چرا رفت ، ننگ بود     عشق من و نیاز تو و سوز و ساز ما

از پرده خموشی و ظلمت ، چو نور صبح     بیرون فتاده بود به یکباره راز ما

رفتم ، که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم     در لابه لای دامن شب رنگ زندگی

رفتم ، که در سیاهی یک گور بی نشان     فارغ شوم زکشمکش و جنگ زندگی

من از دو چشم روشن و گریان گریختم     از خند ه های وحشی طوفان گریختم

از بستر وصال به آغوش سرد حجر     آزرده از ملامت و وجدان گریختم

ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز     دیگر سراغ شعمه آتش زمن مگیر

می خواستم که شعله شوم سر کشی کنم     مرغی شدم به کنج قفس بسته واسیر

روحی مشوشم که شبی بی خبر زخویش    در دامن سکوت به تلخی گریستم

نالان زکر ده ها و پشیمان زگفته ها    دیدم که لایق تو و عشق تو نیستم



 



 

 

گذشت

می شه هیچ چیز رو ندید فقط نگاه کرد

روزای مقدسو خورد و فدات کرد

اما عشق فریاد یک درد عمیق شبای عشق و نمیشه بی صدا کرد

غربت صدای گرم درد بی تو بودنه

بی صدا شکستنم صدای شعرای منه

مثل خوشبختی تو دوری از من اما همیشه طعم گریه های تو

تلخی حرفهای منه من مصیبت و با رفتنت،شناختم

به جای ترانه ها مرتیه ساختم قصه هام ،غم نامه ای برای تو شد





غروب غم آلود

در تمام لحظه هایم
هیچ کس خلوت تنهاییم را حس نکرد
آسمان غم گرفته
هیچ گاه برکه طوفانیم را حس نکرد
آنکه سامان غزلهایم از اوست
بی سرو سامانیم را حس نکرد

انتظار

انتظار

من صدای نفسهای تو را که مرا می خواند در آن سوی این دیار می شنوم
احساس میکنم گرمی دستانت را و شوق نگاهت را به تماشا می نشینم تا تو بیایی
عبور باید کرد عبور از ورای این فواصل بسیار و من عبور می کنم با تو آن هنگام که من تو را
احساس می کنم درون سینه ام و تو مرا ای همنفس آری عبور می کنم با تو از ورای این فواصل بسیار





دوستت دارم

دوستت دارم


همیشه دلتنگ تو ام وامروزاز همیشه دلتنگ تر
در این چهار دیواری سکوت وسکون حکم فرماست. سراسر خانه بوی غربت میدهد.
بوی جدایی.ومن هر لحظه در این ماتم سرا.فریاد را آواز میکنم و تو را می خوانم.به
سویم باز آی