تو محکوم سفر هستی

شب و یک جاده تاریک  چراغت نور مهتاب است

                              و من  در بدرقه  با  تو   به  دستم  کاسه آب  است

          بدون   اختیار  اشکم    به  روی   گونه  می ریزد

                               شبیه  ماهی   تشنه   دلم   در  سینه  بی تاب است

           تمام  با  تو  بودن ها   فقط  یک  لحظه  بود انگار

                                  نصیب من از این دنیا   همین یک لحظه ناب است

           نگاه   من  به   پای  تو    نگاه  تو  به  دست  من

                                    سکوتم با تو می گوید " نرو! مثل تو کمیاب است"

           ولی دست تو و من نیست  تو محکوم سفر هستی

عادت

عادت همه چیـز را ویران می کند وای بر روزی که

چیزی ـ حتی عشـــــق ـ عــادتـمان شـود ...عاشق کم است

وسخن عاشقانه فراوان دیگر سخن گفتن عاشقانه،

دلیل عشق نیست و آواز عاشقانه خواندن ،

دلیل عاشق بودن ولی ای دوست ، تو نگاه عاشقانه ات

را عاشقانه نگهدار و کلام ساده ی عاشقانه ات

را خالصانه بگو و همیشه به یاد داشته باش

شبــه عشق در کنار عشق بوده است


اگه میتونستم

اگر می تونستم


اگر می تونستم همه ی خیابونارو پر از ماشین میکردم تا وقتی می خواییم از خیابون رد بشیم دستم رو بگیری

اگر می تونستم همه ی زمینارو پر از برف می کردم تا واسه اینکه سر نخوری بازومو بگیری

اگر می تونستم هر شب بارون می باروندم تا بریم یه گوشه زیر یه سر پناه بشینیم حرف بزنیم

اگر می تونستم عقب همه ی تاکسی هارو پر از مسافر می کردم تا مجبور بشیم دوتایی جلو بشینیم

حالا که نمی تونم بیا و با مهربونیت من رو به آرزوهام برسون... بیا و همیشه کنارم باش و هیچ وقت تنهام نذار




یاد گرفته ام ...

همه چی رو یاد گرفتم

راه رفتن تو این دنیا رو هم بدون تو یاد گرفتم

یاد گرفتم که چه طور بی صدا گریه کنم

یاد گرفتم که چه طور هق هق گریه هامو

با بالشم بیصدا کنم

تو نگرانم نباش

همه چی رو یاد گرفتم...!

یاد گرفتم که چه طور با تو باشم

بدون اینکه کنارم باشی

یاد گرفتم که چه طور نبودنت رو با

رویای با تو بودن

و جای خالیت رو

با خاطرات با تو بودن پر کنم

تو نگرانم نباش

همه چی رو یاد گرفتم...!

غم وتنهایی

امروز فهمیدم که خدا منو فراموش کرده

از امروز دیگه مطمئنم. من مردم .

امروز خسته شدم

امروز می خوام دنیا رو بی خیال شم

من خیلی عذاب دیدم

من حقم این نبود

از همون بچگی حسرت همه چیز رو تو دلم می ذاشتم

الان دیگه پر شده جای خالی توش پیدا نمیشه

باور کن امروز دیگه جونم به لبم رسیده

از جونم سیر شدم. مگه میشه یکی این همه بد شانس باشه؟امروز. دیروز. فردا این بخت بد

با منه.

همه یه جوری با من لج میکنن. من باید همه رو درک کنم .ولی هیچ کس منو درک نمیکنه.

بخت من سیاهه تا اخرشم سیاهی پیشونیم پاک نمی شه

این غم وتنهایی با من به دنیا امدن با منم میمیرن


میدانی ...



میدانی دیشب در عمق تنهایهایم ..در سکوت پایان ناپذیر اتاقم...دلم برای خودم سوخت و خاکستر شد برای دلی که هیچ ظلمی نکردو هیچ جفایی نکرد و هیچ کس را نیازرد اما خود ظلم و جفا دید و شکست و خرد شد برای دلی که می دانست نباید دل ببندد...اما بست،اخه چرااااااا...؟؟؟؟ تازه جرأت گفتنشم روهم نداشت "دل:اگه بهش بگم دوست دارم و اون توجهی بهم نکنه چی" واقعاً میمردم،وای از دسته این غرور لعنتی که هرچی میکشم از اونه بارها سعی کردم بگم اما تا لبانم از هم باز شد دوباره مهر خاموشی بر ان خورد دلی که تو معشوقش بودی.... اما گناه او چیست ؟؟؟؟ دلی که نمیدانست برای عاشق شدن باید قلبی عاشق را دید...دلی که لحظه ای بی تو بودن را ندید و حالا دیر زمانی است که تنهاست...رفتی ..خدایم پشت و پناهت فراموشم کردی خدا کند فراموش نشوی شکستی خدا کند نشکنی تنهایم گذاشتی خدا کند تنها نمانی عاشقم کردی کاش خدا میخواست و عاشقم میشدی



باور تلخ نبودنت ...

باور تلخ نبودنت

می گویند جایی هست که فاصله ام را تا آسمان از بین

می برد جایی که خیلی دور نیست

هر شب که پنجره ام را باز میکنم ماه پولکهای سپیدش را

روی اتاقم می پاشد

انگار ستاره می چکد در اناقم و رد پایی که سپید شده است

تا لب پنجره ام

به آسمان که فکر می کنم تمام لحظه هایم می شوی

نیستی و نفس هایت در نوشته هایم موج می زند

ببین نوشته هایم نفس می کشد

پس هنوز هم هستی ؛کنار قلب من ؛ دست در دستان من

تویی که با هر نفست عشق آموختم

زندگی را باور بودن را

می بینی هنوز دوستت دارم

کاش می شد ...

کاش می شد دست اتفاق را بگیرم که نیفتد

شب ها بالشم را پر از ترانه می کنم وقصه پرواز

تا خواب تو را ببینم

گاه خواب هایم آنقدر شفاف است که وقتی بیدار می شوم

رد پایت روی فرش راه می رود وهمه کاغذهایم

بوی تو را می دهد

و گاه آنقدر آشفته است که نفس باد را

حس می کنم وقتی باور بودنت را از خاطراتم پس می زند

آن وقت است که همه چیز بوی دوری می دهد

روزها خاکستری است ؛بغضی سرد در گلویم

و باور تلخ نبودنت ...