به تومی اندیشــم

باران نمیشوم که نگویی بــا چه منّتی خود را بر شیشــه می کوبم تــا پنجره را باز کنم و نیم

نگاهی بیاندازم... ابر میشــوم که از نگرانی یک روز بارانی هر لحظه پنجره را بگشایی و مــاه را

در آسمان نگاه کنــی. چند روزی است که تنهــا به تومی انــدیشم ازخودم غافلم امابه تومی

انــدیشم شب که مهتاب درایینه من می رقصد می نشیــنم به تماشا به تو می اندیشم...

چیستی؟خواب وخیالی؟سفری؟خاطره ای؟ که دراین خلوت شــبها به تومی اندیشــم

ایستگاه خوشبختی

در ایستگاه قطار به انتظار نشسته ام. می گویند قرار است قطار خوشبختی بیاید. سالهاست که

در این ایستگاه به ریل های زندگی چشم دوخته ام تا ببینم چه موقع چرخ های قطار خوشبختی بر روی این ریل ها خواهد لغزید.

صدای سوت قطار می آید و کم کم قطار را می بینم، می گویند قطار زندگی است، سفید، سفید، سفید.

صدای گریه نوزادی با صدای سوت قطار به گوشم می رسد، نوزاد اولین نفس عشق را در قطارمی کشد، به سرعت باد از کنارم می گذرد و من به انتظارنشستم. باز صدای سوت قطار سکوت مرا می شکند، می گویند قطار عشق است.

می خواهم زودتر آن را ببینم، از دوردست ها پیدا می شود. با خود عشق همراه دارد. سرخ، سرخ، سرخ.

دختری دستان کوچکش را برای من تکان می دهد و مادرش او را به داخل قطار می کشد،

چقدر قطار عشق زیباست.پس قطار خوشبختی کی به ایستگاه می رسد؟

باز صدای سوت قطار سکوت لحظه هایم را می شکند. ریل های زندگی این بار چه توشه ای همراه دارند؟

قطار جاودانگی و صدای الله اکبر، سبز، سبز، سبز. مرد سوزن بان به کنارم می آید وزمزمه می

کند که باید برود. سوار قطار ابدیت می شود و می رود. تنها شدم، او هم رفت دیگر چشمانم

سویی ندارد. صدایی به گوشم می رسد، صدای سوت قطار است. قطار خوشبختی می آید.

چقدر زیباست هفت رنگ عشق و من با آن همراه می شوم. می بینم خوشبختی در لحظه های

گم شده زندگی من بوده است و من چه بیهوده سال ها به انتظار آن نشسته ام.

خوشبختی در نگاه مرد سوزن بان، در دستان دخترک کوچک نهفته بود.


"خوشبختی خود من بودم، فکرم، عشقم و خدا که همیشه با من بود"

اینبار تو باش ...

امشب دلم میخواهد به کسی بگویم'' دوستت دارم.''تو نهراس و آنکس باش.بگذار با هر آنچه در توان دارم همین امشب به تو ثابت کنم که دوستت دارم.بگذار برایت نقش آن دلباخته ای را بازی کنم که لحظه ای دور از محبوب خویش زندگی را نمیتواند.بگذار همچون معشوقی که برای وصال معشوقش جان میدهد برایت جان دهم.بگذار همین امشب پیش پایت زانو بزنم و تو را ستایش کنم.بگذار در تاریکی به تو لبخند بزنم.نگذار زمان از دستم برود و تو را درنیابم.میخواهم بیندیشی که همین امشب غیر از من کسی دیوانه تو نیست هرچند که جاهلانه فکری باشد.کمی بیشتر با من و همین امشب بگذار خیال کنم که جز تو کسی نیست.همین یک امشب را بگذار نقش بازی کنم.نقش حقیقت را.همان که دور از تو بارها روبه روی آینه تمرین کرده ام.
ای آخرین ! آینه ام اینبار تو باش . 

 

گناه من

گناه من شاید این بود که تمام رؤیاهایم را

از کوچه‌های زندگی گرفتم

و به آغوش کسی سپردم که ماندنی نبود

هر چند آغاز راه را دشوار دیدم

اما دل سپردم و رها شدم

در قلبی که تنها زمزمه‌اش نتوانستن بود

دلم به حال دلتنگیهایم می سوزد

شکسته‌های دلم  را نمیتوانم بند بزنم

و نگاهش کردم

آری گناه من شاید

دل باختن به آن نگاه بود

و قدم زدن با کسی که

عشق را شایسته‌ی تلاش و خواستن نمی‌دانست

تا اینکه یک روز رفتن را بهانه کرد...