امید

سحرگاهیست و من با قلبی اکنده از درد

و غروری که برای عشق تو شکسته

این چنین خودم را تفسیر می کنم

من از چشمان شبنم زده مهتاب امده ام

از کنار جوانه های عشق

وطنین قلب شکسته ام و چشمان باران خورده ام، آمده ام

تا دوباره در اغوشت بگیرم

و برایت از تنهایی شبهای غربت بگویم

از احساس باران هنگام لمس زمین

از ارامش موجهای دریا

واین را می گویم

من بی تو مثل شاخه ای خشک می مانم

به تک درختی بی بار در کویر تشنه بی تو به ترانه ای می مانم

که بر لب هیچ کس نمی نشیند

پس مرا پذیرا باش ای هستی من

جدایی

دوباره باز اغاز بی پایان گریه های من شروع می شود

 و دوباره باید رویای شکفتن با تو را از یاد ببرم

 دوباره باید ارام و بی صدا در ظلمت شب

 از غم هجرانت گریه کنم تا تمام ستارگان و کهکشانها

 صداقت کلامم را با گریه هایم باور کنند

 به راستی که چه کسی آواز جدایی را سر داد

 و من را از تو جدا کرد

 لعنت بر تو ای روزگار بی وفا که ناقوس جدایی را

 تو به صدا در اوردی و اهنگ جدایی را نواختی

حالا چگونه این دل من با این فریاد دلخراش جدایی کنار برود احساس می کنم که از جدایی نفرت دارم

 ولی عزیزم تو را هرگز فراموش نمی کنم

اگر چه جدایی بین ما می افتد

ایستگاه عشق و عاشقی

منتظر

تا امدنت بگذار قصه یافتن تو را برای

 کسانی که هنوز

 پی گمشده خود هستند بگویم

بگویم که من تو را میان ستارگان اسمان یافتم

انجا که هر شب ستارگان ما را برای دیدنشان

 دعوت می کنند

 من تو را میان گلهای باغچه یافتم

 تا انجا که هر روز شبنمی خندان

 به گلها سلام میدهند

من تو را میان قاصدکهایی یافتم

که هر روز برای دوستدارانت نوید

شادی و امید را می دهند

در انتظارت ای ترانه نامفهوم

 کفشهای غیرتم را در می اورم

و در کویر غرورم با پای برهنه راه می روم

 تا شاید که تاولهای قلبم را باور کنی