می خواهمت..

دیروز به خود قول داده بودم که هرگز عاشق نشوم
تا دیگر چشمانم ابری نباشد
در خود نشسته بودم
خلوتی غریبانه داشتم
که سیل حادثه شعله ورش کرد
و امروز
با خود بد قولی کردم
خاطره هایم را آتش زدم
بالهای تزویر و ریا را سوزاندم
صدای شر شر باران
تشنج سبزی بود
که بر باغچه وجودم فرود آمد
حتی قلب ستارگان هم می ثپید
هر روز صبح
خورشید برایم زنده است
به قفس فکر نمیکنم
همه بغضهای سرد زمستانی را
یکباره فریاد کردم
و طبیب سکوت
بر همه زخمهای واژه هایم مرهم گذاشت
هوای کوچه ابریست
زیر باران میروم
چترم را میبندم
به آنسوی آسمان مینگرم
قدم هایم را بلند بر میدارم

آری عشق آمده است
سلام بر عشق

__________________
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد