شنیدنی های عشق و دوستی۲

 استاد و شاگرد

شاگرد از استاد پرسید:
استاد ممکنست عشق را برایم تعریف کنی!!
استاد به او گفت :
به گندمزار برو l پرخوشه ترین شاخه گندم را برایم بیاور
تنها بخاطر داشته باش حق برگشت به پشت سر را نداری
شاگرد به گندمزار رفت و پس از ساعتج طولانی دست خالی بازگشت!!
استاد گفت : چرا دست خالی بازگشتی؟!!
گفت : به گندمزار رفتم l هر خوشه ای را که انتخاب کردم
پرخوشه تر از آن را جلوتر دیدم . به امید یافتن پرخوشه ترین
گندم تا انتهای گندمزار رفتم ولی هیچ نیافتم ...
استاد گفت : این عشق است !!!
شاگرد پرسید : پس ازدواج چیست؟!!
استاد گفت : به جنگل برو و بلندترین درخت جنگل را برایم
بیاور!!!
شاگرد به جنگل رفت و بلافاصله با درختی در دست بازگشت !
استاد پرسید : چه بر تو گذشت؟!!چرا اینقدر زود بازگشتی؟!
شاگرد گفت : به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که یافتم
انتخاب کردم l مبادا که اینبار نیز دست خالی بازگردم ....

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد