اینو یادم ندادی!!

زندگی به من آموخت که چگونه گریه کنم اما گریه به من نیاموخت

که چگونه زندگی کنم تو نیز به من آموختی که چگونه دوستت

بدارم اما به من نیاموختی که چگونه فراموشت کنم. نمیدونم چرا

ولی چیزی که میدونم خیلی دلم گرفته خیلی

                                         

وقتی کنارم بودی

دوست داشتم همچون برگ چسبیده به شاخه درخت همیشه با تو باشم وتنها

مرا زردی خزان و سرمای زمستان از تو جدا کند.دوست داشتم همیشه برگی باشم

 برای تو که نسیم زندگی ،شادی بخش باشد برای من و تو در اوج خلوت کودکانه ام…

دوست داشتم ثانیه- ثانیهای عمرم همچون دانه های اشکم در

وجودت رخنه کند. دوست داشتم ، توباشی تا ابد…


بیاد میاورم صدای کفشهایش را در کوچه های پاییز!!!زمانی که کودکانه دوان دوان؛

همراه باشیطنتهایی که شکوفه لبخند رابر چهره خسته وغبار گرفته از رنج و درد

 روزگار شکوفا می کرد، به استقبا لش میشتافتم تاآغوش گرمش را ،

همچون بال فرشتگان برایم بگشاید….زمانی راکه با بوسه اش ،گرمای محبتش

را در وجودم می دمید…گل از گل وجودم می شکفت!!شیرینیش را هنوز به خاطر دارم !!!


زلالی نگاهش را که در را ه مدرسه که نفس به نفس، با من قدم میزند…

گرمی دستانش را فراموش نمی کنم ،که هر روز کمرنگ تر از روزی دیگر دستان

 رنجیده و پر از اندوه مرا، برای آرامش قلبم با تمام وجودت می فشردی..


سوسو های نگاهت را ،در آن روزهای سبز بهاری، که گویی خزانی دوباره

 را برای دل کوچک و پژمره ام به سوقات می آورد…. لبخندت را در روز ها ی

 سخت بیماری …وسردی دستانت رادر روز وداع... زمانی که سردی خاک؛ منو تورا

تا قیامت به آروزی دیدارهم چشم انتظار گذاشت.


سالها گذشته اما همه را به خاطر دارم…می دانی؟!


زندگی را دوست داشتم، زمانی برایم زندگی بود؛ وقتی او بود….