باز هم نرم و آهسته از متن تاریکی ها می گذرم و پشت همان هزار پیچ همیشگی برای آسمان ، شمعی روشن می کنم و به جای همه شمع ها از پروانه های سوخته ، عذر می خواهم. بغض را به پاس الفت دیرینه ، می گذارم بماند دیرتر از همه برود اما حرف من ، چون کاغذ مچاله ای در باد می دود نمی دانم کجای این بی کجایی پر شتاب آرام می گیرد . باید بروم باید دست های بی روز و بی عشقم را از این همه تلاطم رها کنم تا دورترین جاده های بی شب و بی تمام ، ماه را بیدار کنم. باید بروم ...... |