بدبختی.....

این آسمان گرفته ...

و این برف سرد ... که بی پروا می بارد ...

و این اتاق تاریک و دلگیر ...

و این بغض حجیم ...

آنچنان با روح و جانم ما نوس است...

که هرگز راه گریزی نمی طلبم ...

چرا که من اینگونه زاده شدم ...

و با رخوت و سرما انس گرفته ام ...

نه پنجره ای رو به تنها یی ام باز می شود ...

و نه قاصدکی ... پیغامی ... هیچ ...

و نه من در انتظار پیغام   !!

و اینگونه فرا می روم از زمان ...

و به ابدیت می پیوندم ...

و شاید روزی ...

در فراسوی این زمان ...

که لحظاتش در رکود جای گرفته است ...

و جدای این مردم بیگانه...

که به باور پوچی نزدیکترم می کنند ...

با قدمهایت همگام شوم ...!