سهم من...

من سهم آفتابم را به تماشای باران بدهکارم !
ای هیچ کس در شناسنامه من !
شرط می بندم وقتی که غمگینم ، می توانی در من سنگ را هم بگریانی !!
گاهی آنقدر از تنهایی هایم خسته می شوم و بغض می کنم که خودم را هم به یاد نمی آورم ...!
اما می دانم تمام این تنها قدم زدنها روزی به پایان می رسد .
دلگیر نشو !
فکر می کنی چقدر مهربان باشم ، بس است ؟؟!
اما ... می ترسم ... می ترسم تو هم روزی بیایی و یکدفعه بگویی :
چه چهره ی آشنایی !
کجا شما را شرط بسته ام ... ؟؟؟