من سهم آفتابم را به تماشای باران بدهکارم !
ای هیچ کس در شناسنامه من !
شرط می بندم وقتی که غمگینم ، می توانی در من سنگ را هم بگریانی !!
گاهی آنقدر از تنهایی هایم خسته می شوم و بغض می کنم که خودم را هم به یاد نمی آورم ...!
اما می دانم تمام این تنها قدم زدنها روزی به پایان می رسد .
دلگیر نشو !
فکر می کنی چقدر مهربان باشم ، بس است ؟؟!
اما ... می ترسم ... می ترسم تو هم روزی بیایی و یکدفعه بگویی :
چه چهره ی آشنایی !
کجا شما را شرط بسته ام ... ؟؟؟
سلام وبلاگت زیبا بود
خوشحال میشم به وبلاگ منم سر بزنی
فقط نظر یادت نره
راستی اگه برای تبادل لینک یا لوگو حاضری خبرم کن
وبلاگ منو به نام ( ورود دخترا اکیدا ممنوع ! ) بنویس
سلام بهزاد جان چغدر جالب بود خدایی حال کردم اگه دوست داشتی سر بزن و خاطراتم رو بخون