اگه برگردی دوباره...

به پرواز پرنده ها...به تبسم های بی ریا...و به آواز محبوس قناریها  

         حسودیم میشود...

یک روز گم شدم...یک لحظه گم شدم...و تمام کوچه ها از گریه تو پر شد.

              سالهاست من از دریچه دلم به تو نگاه میکنم...

         همانجاست که میشود دوباره برای رسیدن به تو اوج بگیرم...

    و یادم اید روزی که می خواست برود...ده بذر گل به من داد و گفت:

          این ده بذر را بکار...هر وقت جوانه زدند من بر میگردم...

     من انها را یکی یکی کاشتم...و با جوانه زدن هر کدام از دانه ها نور

             امیدی در دلم روشن میشد...

اما این یکی انگار خیال جوانه زدن نداشت...ولی من انقدر عاشق بودم که نمی دانستم  :

         یک سنگریزه هیچ وقت جوانه نخواهد زد



نظرات 1 + ارسال نظر
الهام سه‌شنبه 28 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 09:25 ب.ظ http://shamevojood.blogsky.com

سلام ... وبلاگت خیلی قشنگه ............. به من هم سر بزن .. بای

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد